به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوایند، گفتگویی است که در شماره ۲۴ نشریه عصر اندیشه منتشر شده و بخشی از متن آن در اختیار شما قرار گرفته است. متن کامل این گفتگو را می تونید در مجله عصر اندیشه بخوانید:
دو سال از انتشار کتاب پریدخت میگذرد. یک مجموعه نامههای عاشقانه میان دو شخصیت خیالی در دوران مشروطه (پریدخت و آقاسید محمود) با ادبیات و نثر مرسوم آن زمان که امروز به چاپ سیاُم رسیده است. راز موفقیت و دیدهشدن پریدخت چه بود؟ چرا نامهنگاریهای زن و شوهری دور از هم که یکی در فاکولته پاریس درس طبابت میخواند و یکی در تهران به انتظار دیدار دوبارهاش نشسته، آن هم با نثر قدیمی متعلق به دوران مشروطه که برای فارسیزبان امروز قدیمی و نامأنوس است و کلماتی که بسیاریشان دیگر در محاورات روزمره ما کاربردی ندارد، در روزگار حاکمیت فضای مجازی و کسادی بازار مکتوبات و مطبوعات اینطور به ذائقه مرد و زن ایرانی خوش آمده است و همچنان تجدیدچاپ میشود و میفروشد؟ همین سؤال کافی بود تا بهانهای برای دعوت از خالق مراسلات عاشقانه پاریس – تهران به دفتر مجله و گپ و گفتی شیرین و خواندنی درباره کتاب پردیخت باشد.
حامد عسکری (شاعر، ترانهسرا و روزنامه نگار) متولد ۱۳۶۱ در شهر بم است. نام او ابتدا با غزلهای عاشقانه نابش بر سر زبانها افتاد که در مجموعههای شعر «حالی و حوائی از ترنج و بلوچ»، «خانمی که شما باشید»، «سرمهای» و «پریشب» منتشر گردید. کتاب پردیخت اولین تجربه نثر او بود که بسیار مورد توجه واقع شد. البته عسکری بعداً سفرنامهنویسی حج را نیز با «خال سیاه عربی» تجربه کرد. آنچه در ادامه میخوانید، مشروح گفتگوی ما با این نویسنده بااستعداد درباره کتاب پریدخت است.
**: کتاب اخیر شما «خال سیاه عربی» است اما ما بیشتر علاقهمند هستیم روی کتاب «پریدخت» تمرکز کنیم. این کتاب از آن جهت برای ما جذابیت داشت که در عرصه نامهنگاریهای عاشقانه، سبک جدیدی ارائه کرده است. البته نامهنگاری عاشقانه چهبسا کار بدیعی نیست و ما از این دست آثار در ادبیات فارسی کم نداشتهایم مانند نامههای احمد شاملو به آیدا یا حتی قدیمیتر، نامههای ملکالشعرای بهار یا قائممقام فراهانی؛ اما پریدخت ویژگیهای جدیدی دارد که در زمانهای که رنگ و بوی عشق تغییر کرده است، ما را با سبک و سیاق عشقهای اصیل ایرانی روبرو میکند و از این جهت برجستگیهای بسیاری دارد. در آغاز سخن بفرمایید جرقه اولیهای که شما را واداشت از نامهنگاریهای عاشقانه در قالب یک کتاب قلم بزنید، چه بود؟ آیا با این سبک کارها از پیش آشنایی داشتید و به صورت عامدانه دست به این کار زدید یا این جرقه ناگهانی در ذهن شما پدیدار شد؟ آن چیزی که در زمینه نامههای عاشقانه منجر به شکلگیری پریدخت شد، چه بود؟
هیچ تولیدکننده محتوای ادبی و نویسندهای نمیتواند بدون یک تجربه زیسته، اثری را خلق کند. گاهی شخص این تجربه را دارد و این تجربه چنان عمیق است که تنها کافی است دستمال نمداری روی آن بکشد، گاهی هم این تجربه زیسته زمختیهایی دارد که در فاز تراشکاری و سمبادهکشی نویسنده را اذیت و زحمت او را زیاد میکند. در واقع پریدخت عرض ارادتی بود به مادرم. من هنوز مدرسه نمیرفتم؛ ما ساکن بم بودیم ولی پدرم در دانشگاه زاهدان درس میخواند و دیر به دیر به ما سر میزد. یک مرکز مخابراتی نزدیک منزل مادربزرگم بود که اغلب روزها حوالی غروب با مادرم به آنجا میرفتیم و مادرم شمارهای میداد و منتظر میایستادیم تا نام ما را صدا کنند. بعد من و مادرم وارد کابینی میشدیم که داخل آن تلفن قرار داشت و مادرم با پدرم صحبت و گاهی اوقات گریه میکرد. در این اثنا بعضی وقتها یک موتوری میآمد درب خانه ما و کاغذهای کاهی سبز و صورتی رنگی میآورد و میگفت این را به مادرتان بدهید و مادرم آنها را میخواند. من به نوع زل زدن مادرم به این کاغذها خیلی دقت میکردم؛ واکنش او گاهی گریه بود گاهی بغض و گاهی هم لبخند.
با همین قصهها بود که من بزرگ شدم و یک بار زیر تختی در خانه مادربزرگم صندوقچهای را یافتم که همه این نامهها را آنجا دیدم و خواندم. همینجا از مادرم معذرت میخواهم. نامههایی پر از عشق و دوستت دارم و آلام بود. من همیشه دلم میخواست هم ادای دینی به مادرم و دلتنگیهایش داشته باشم و هم به نامه که یک سبک نگارشی اصیل است.
حال اینکه چرا قاجار و لحن قاجار؟ من معتقدم دوره قاجار در زمینه ادبیات و بهویژه نثر یکی از عجیب و غریبترین دورههای تاریخی ما است؛ نه تصنع قرن چهار و پنج را دارد و نه برای آدم امروز نصیحتگو است. بشر معاصر از نصیحت بدش میآید اما بشر گذشته نیاز داشت نصیحت بشنود و محتوا به او القاء شود. بستری هم غیر از شعر و ادبیات برای این کار نداشت. یعنی عرفان، آموزش، نحو، صرف و نجوم ما بر دوش ادبیات سوار بود. مثلاً اشعار خاقانی پر است از اصطلاحات نجومی و جنگی اما ادبیات در دوره معاصر اینگونه نیست. بشر معاصر تنهاست، در هجوم خبر و رسانه گرفتار شده و همه کانالهای دریافت نصیحتش پر شده است. بشر امروز بیش از هر چیزی به یک تنهایی پویا و پر از غلیان و هیجان نیاز دارد.
نثر قاجار هم بسیار موزون است، هم با ورود ترجمه و مظاهر مدرنیته به ایران مصادف شده و هم بهخاطر تلفیق سهگانه فرانسه - عربی - انگلیسی و خود اصطلاحات تهران قدیم به یک ترکیبِ عطری رسیده که بهشدت جذاب است. نثر قاجار بهنوعی گرامیداشت نثر است. چند وقت پیش نامهای که برادری به برادرش در کاشان نوشته بود را خواندم؛ در این نامه میخواست اطلاع بدهد فلان زمینی که گفته بودی را خریدم. این نامه هم مقدمه و مؤخره و میانه داشت و هم قربانصدقه. یعنی مردم با حوصله نامه مینوشتند. این شد که من این دوره را انتخاب کردم.
دلیل دیگر این بود که رشته پدرم هم تاریخ بود؛ کتابخانهای شش یا هفت هزار جلدی داشت که زمان زلزله زیر آوار رفت. این کتابخانه پر از حکایتها و اتفاقات تاریخی بود. پدرم شبها برای ما تاریخ بیداری ایرانیان میخواند. پدرم در صدا کردن اسمهای ما هم مثلاً میگفت جانپناها! بالأخره اینها ترکیب خوشبویی شد و من تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. ابتدا قرار نبود کتاب شود و میخواستم بستری را در فضای مجازی تجربه کنم. یک صفحه اینستاگرامی دارم که حکم روسریفروش بغل پاساژ پوشاکی را دارد. شروع کردم اینها را بهصورت کوتاه نوشتم تا محک بزنم و ببینم چه میشود. هفت الی هشت متن نوشتم و استقبال حیرتآور بود! آدمی نیستم که بهبه و چهچه یا اظهار انزجار دیگران من را سست کند اما محک خوبی بود. این که شما با مخاطبت در تعامل هستی و برای خلاء نمینویسی. تا اینکه ناشری شماره من را پیدا کرد و تماس گرفت و گفت اینها را در قالب کتاب دربیاور و کتابت برای من! این اتفاق برای من شبیه این میماند که در کوچه رانندگی میکنی و مدام از سر کوچه تا ته کوچه ویراژ میدهی و پدرت که رانندگیات را میبیند ناگهان بگوید برو کرمان یک جفت لاستیک بخر و بیاور. درست است که رانندهای و پیش بچهمحلههایت پز هم میدادی اما میترسی و من ترسیدم.
حوالی محرم بود و گفتم خبر میدهم و نهایتاً منتهی به سفر اربعین شد. زمانی که از کربلا برگشتم شبی به حرم امیرالمؤمنین رفتم و توسلی کردم و گفتم قصد چنین کاری را دارم و بلد هم نیستم. تنها چند متن نوشته بودم و نیتم این بود که برای نسل دخترم و دهه هشتادیها بنویسم. یکی از نقدهایی که به این کتاب صورت گرفته بود این است که این کتاب مخصوص نوجوانان است، سبکش عشقی است. جواب من این است که مگر این قشر وجود ندارند؟ اینها اراده کنند پاساژ کوروش یا فلان اتوبان را میبندند. ترس ادامه داشت و خدا را شکر کردم که ناشرش هم ناشری نیست که اسم و رسم چندانی داشته باشد. گفتم این کار یا میگیرد یا نمیگیرد! اگر گرفت که الحمدلله، اگر نگرفت هم میگویم ببخشید اشتباه کردم! اما به مدد امیرالمؤمنین خوب شد و در حال حاضر به چاپ بیست ونهم یا سیام رسیده است. این بود داستان تولد این کتاب.
با توجه به اینکه در فضای شعر هم هستید، اغلب گفته میشود شاعر و نویسنده امروز باید به زبان امروز سخن بگوید. اگر کلمهای قدیمی در اشعار بهکار ببرید نقد میکنند. سؤال ما این است اگر این اتفاق نیفتد و در شعر و نثرمان از کلماتی که میراث زبان فارسی است، استفاده نکنیم رفتهرفته ارتباط نسل امروز که بیگانه با کتاب و سرگردان در فضای مجازی است، با گنجینه لغات گذشته کاملاً قطع میشود. مثلاً اگر آقای عسکری کلمه «تلواسه» را بهجای دلواپسی بهکار نبرد، رفتهرفته جوان و نوجوان امروز پس از مدتی کاملاً فراموش میکند چنین کلمهای هم در ادبیات فارسی داریم. همچنین کلماتی مثل «دوسیه» یا «جوف این کاغذ» و این کلمات به مرور منسوخ میشوند. آیا معتقدید هم در عرصه شعر و هم در نثر با توجه به زمانی که درآن زندگی میکنیم دیگر نباید از این کلمات کهن استفاده شود؟ و آیا استفاده شما از این واژهها یک کار مُتهوّرانه است؟
بستگی به استفاده دارد. اگر نظر من را راجع به گیوه بپرسید میگویم گیوه بالذات قشنگ است ولی اگر عروس آن را بپوشد نه. ما کلمهای نداریم که بگویند قدیمی است؛ اگر درست استفاده شود اصلاً به چشم نمیآید. بهعنوان نمونه آقای کیهان کلهر یک ملودی برای فولکلور خراسان میسازد و مدتها دنبال ترانهای برای آن میگردد. شعرای زیادی را امتحان میکند و قرعه به نام استاد علی معلم دامغانی میافتد و ایشان ترانه زبانشکسته زیر را مینویسد:
ببار ای بارون ببار / با دلم گریه کن خون ببار / در شبای تیره چون زلف یار / بهر لیلی چو مجنون ببار/ ای بارون
همه کلمات، شکسته و امروزی است و ناگهان وسط شعر میگوید «بهر لیلی». اگر میخواست با منطق زبان پیش برود، باید میگفت «واسه لیلی» یا «برای لیلی» اما میگوید بهر لیلی. شما این کلمه را حس کردید؟ همانطور که میبینید هیچ توجهی به آن صورت نگرفته است. نمونهای متضاد از این دست هم داریم:
آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو / خون جوانان ما میچکد از چنگ تو / جور و جفا در تو هست / مهر و وفا در تو نیست
خدا آقای حمید سبزواری را رحمت کند ولی مفاهیمی مثل جور و جفا و مهر و وفا با آمریکا سنخیتی ندارد. شاید من منتقد باشم و بگویم نمیپسندم ولی این کلمه آنجا نشسته است. آن کارکرد را استاد معلم از آن کلمه گرفته است اما اینگونه نیست که این کلمات منسوخ شوند. اگر بپذیریم زبان موجود زندهای است که پوستاندازی میکند و گاهی کلماتی به آن اضافه یا از آن کم میشود، این مسئله نگرانی نخواهد داشت. مثلاً کتابی بهنام فرهنگ زبان مخفی در دوران اصلاحات چاپ شد. کلماتی مثل سهسوت، نادخ، گولاخ یا جواد کلماتی بودند که در زبان ما رایج شدند و نسل ما از آنها استفاده کردند. ولی بهنظرم زبان فارسی خیلی محکمتر از آن است که با این چیزها بلرزد. زمانی بهواسطه تلویزیون و رسانه این چیزها خیلی مد شد. مردم هم دوست داشتند و استفاده کردند و تمام شد و رفت. من نگرانی خاصی احساس نمیکنم. شما همین الان غزل سعدی را میخوانید انگار نیم ساعت پیش گفته شده است. حالا آیا ما در زمان سعدی ماندهایم یا سعدی آنقدر زبانش قدرت دارد که تا الان قوام و زندگی و پویایی دارد؟ قطعاً زبان فارسی این قابلیت را دارد.
بله البته ما تا حدی باید نگران باشیم؛ همین چند سال پیش اگر به تبلیغات خیابانها یا دور زمین چمن استادیوم نگاه میکردیم عباراتی مثل پاکشوما، گلرخ، خاکستر، آدامس پرستو، سس بهروز، سس یکویک و ... به چشم ما میخوردند اما الان به اکتیو، پریل، دامستوس، اتک، آدامس اکشن و غیره تبدیل شده است. اینها جای نگرانی دارد اما کسی که دوستدار ادبیات باشد و دغدغه ادبیات داستانی و تاریخ را داشته باشد و نسبت به آن غیرت داشته باشد، جلو میرود و آن را کلمات را پیدا میکند.
در مورد محتوای نامههای کتاب پریدخت، ما صرفاً با حرفهای عاشقانه روبرو نیستیم؛ در دلِ حرفهایی که رد و بدل میشود، فرهنگ مردم و مراسم آئینی و روضه و حتی برگزاری آن در پاریس، کاملاً شاهد یک عشق ایرانی هستیم. چیزی که فراموش شده است و امروزه جوان ایرانی بیشتر ولنتاین را جشن میگیرد و خیلی با مناسبتهای خودش احساس قرابت نمیکند اما شما اینها را در نامهها گنجاندهاید. بدون شک شما صرفاً خواستار این نبودید که یک سری حرفهای عاشقانه رد و بدل شود. بگویید چه عمدی پشت این مسئله بود و چگونه میخواستید این فرهنگ را ضمن این نامهها القاء کنید؟
آدمها یک زیستی دارند. با زندگی در یک جامعه میبینیم یک سری بالا و پایینها و حرکتهایی وجود دارد. قطعاً که عامدانه بوده چون زیست عاشقانه لاجرم لوازمی دارد. وقتی شما عاشق باشید همه دنیا را کنار محبوبتان تصور میکنید. رولان بارت میگوید دوست داشتن و عاشقی یعنی این که تو یک نفر را دوست داشته باشی و او حتی نداند. اینکه من دوستت دارم پس بیا ازدواج کنیم، بیا یک عکس بگیریم یا باید برایم کادو بخری، اینها نشانه دوست داشتن نیست. بهنظر من باید این «پس» حذف شود. دوست داشتن واقعی این است که بگویی همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. پریدخت هم همین است. موقع نوشتن این کتاب دستم خیلی تنگ بود. یادم میآید از دوستم ۲۷۰ هزار تومان قرض گرفتم و کتاب فرهنگ تهران قدیم جعفر شهری را خریدم یا مثلاً به محله امامزاده یحیی میرفتم و آنجا با پیرمردها صحبت میکردم تا از اصطلاحات تهران قدیم و محلهها و اسم آنها سر دربیاورم.
این را خواستم بگویم که دوست داشتن فقط این نیست که شما یک خرس بخری و هرچه هم گندهتر بهتر و فردا سایت دیوار و شیپور پر شود از این خرسهای دست دوم برای فروش آنها. یعنی اسم اینکه یک خرس گندهای به یک خرس گنده دیگری یک خرس گنده بدهد، دوست داشتن نیست. تعجبم از این است که این کار تبدیل به شرط میشود؛ اگر تو برای من خرس و کادو نخریدی پس من را دوست نداری!! این دوست داشتن نیست. شما این بلایی که اخیراً درگیر آن هستیم را ببینید. خیلیها معتقدند ما حق نداریم هم شجریان را دوست داشته باشیم و هم عاشق قاسم سلیمانی باشیم. در صورتی که چنین چیزی ممکن است. میشود هم بروی کربلا و هم دلت برای خانمی ضعف برود و دوستش داشته باشی و متعهدانه و سفت پای تعهد و حرفی که زدی بایستی و زندگیت را جلو ببری.
زندگی ایرانی پر است از این ریزهکاریها؛ شما در نظر بگیرید وظیفه انبر ایرانی این است که ذغالی روی قلیان یا سماور بگذارد. انبر ایرانی استعاره از دو سر یک اژدهاست. سپس نشانهشناسی میکنید که نفس اژدها آتش است و این اژدها را رام خود کردید. یا سماورتان را روشن میکند یا قلیان را. یک موجود اهریمنی در دست تو قرار دارد و کارکردش این است که شما آن را رام کردید. کاری که سلیمان نبی علیهالسلام کرد. دو اژدها یک ذغال را که نماد نفس اژدهاست، رام و این آتش را در سماور یا سر قلیان مهار میکند. زندگی ایرانی پر از این جزئیات است.
آن سالها در بم با یک خبرنگار خارجی که فارسی هم بلد بود دمخور شدیم. میگفت شما کویریها خیلی دنیا را قشنگ میبینید. ادبیات و لحن گفتار و صحبت شما با تهرانیها فرق دارد. گفتم فرقش این است که من هنگام چهار دست و پا رفتن روی قالی تصاویر شکارگاه و گل و مرغ را میدیدم و تو روی سرامیک و پارکت راه رفتهای و در کودکیت با اسطورهای مواجه نبودی و نگاهی به قصه نداشتی. ولی بیبیِ من شبها میگفت بخوابید وگرنه «آل» میآید و میبردتان!!
اگر نگاهی به فرهنگ عامیانه مردم کنید شاید باورتان نشود در بم به پاشنه پا میگویند «آشیلو»!! شما ببینید چه تطابق اسطورهای اتفاق افتاده است که به پاشنه پا میگویند آشیلو. حالا آشیل چه کسی بوده است؟ در ایلیاد و ادیسه هومر یک قهرمان اسطورهای از یونانِ سالها پیش بیاید در فرهنگ ما ورود پیدا کند تا جایی که ما بگوییم آشیلو. یا همان ماجرای هفت خواهران که قهرمان ایلیاد وقتی میخواهد از دریا رد شود میگوید در گوشهایتان شمع بچکانید و از این مسیر نروید چراکه هفت خواهر هستند که کشتیهای شما را غرق میکنند و آواز میخوانند. در جازموریان ما منطقهای وجود دارد که شتربانها شترهای خود را به آن منطقه نمیبرند. بیابان خداست اما میگویند از این گز آن طرفتر نرو، هفت خواهر هستند که آواز میخوانند و شترهای شما را میدزدند و بدبخت میشوید.
زندگی پر از این جزئیات است و من ناگزیرم کمی از اینها را در قصه بگنجانم. درعین حال ما ایرانیها خوشچانه هستیم. نمیشود شما نامهای بنویسید و در آن نگویید که پری چه خبر؟ یا اینکه مثلاً چهارشنبهسوری بود، ماه رمضان بود، محرم بود، این بود و آن بود. بالأخره چنین چیزهایی هست و من هم در کتابم آنها را آوردهام. مثل ماجرای مکالمه خداوند و حضرت موسی در قرآن که خدا میپرسد این چیست در دستت؟ موسی میگوید این عصای من است و کلی توضیح اضافه میدهد. در حقیقت میخواهد صحبتش را طولانی کند. اصلاً همهجا اطاله کلام مذموم است الا فی صحبت المحبوب. پری اینگونه است و اگر دقت کنید سید محمود کمی بیحوصله است. میگوید دلم تنگ است ولی جزئیاتی که پری بیان میکند را سید محمود ندارد. اینها را برای دختر خودم نقل میکنم البته نه در جایگاه نصیحت کردن. که اگر در بیست سالگیِ دخترم ببینم چشمانش به نقطهای دوخته شده که در آن برق ۲۴ سالگی خودم را میبینم، بگویم گذشته ما اینگونه بوده و کاکائو و آیفون و خرس گنده نداشته است. نسخهای که همه چیز در آن وجود دارد.